Friday, December 24, 2010

عجب روزگاریست

توی خیابونای تهرون که قدم میزنی میترسی به کسی لبخند بزنی
اگه طرف مرد باشه فکر میکنه خدای نکرده اوبنه ای هستی و اگه از جنس لطیف باشه هر آئینه ممکنه بهت حمله ور بشه و آدم بیکار هم که همیشه دور و بر هستند بالاخره یا کتک میخوری یا به جرم تعرض به نوامیس میری زندان

اخم کردن و عبوس بودن از زیبا ترین کارهائیست که ما مردم در ایران بلدیم یعنی اگه شما کسی رو ببینید که مثلا با لبخند داره راه میره به خودتون میگید یارو کسخله یا مشنگه یا حتما دوا یی چیزی زده

اینجا وقتی آدمها رو میبینن که با اخم راه میرن میان طرفشون بهش سلام میکنن باهاش حرف میزنن خسته نباشید میگن و از آفتاب و مهتاب و هوا حرف میزنن براش آرزوی یه روز شاد میکنن
هر کی از کنارت رد میشه اگه چشمش به چشمت افتاد لبخند میزنه و سلام میکنه و روز بخیر میگه
و تو هم یواش یواش عادت میکنی همینجوری باشی
یه مدت با دوچرخه میرفتم سر کار هوا گرم بود منم زیر تیغ آفتاب ساعت دو سه بعد از ظهر برمیگشتم خسته از کار روزانه پونزده کیلومتر رکاب میزدم همه اش سربالا و سرپائینی توی جنگل و باغ و درخت سر چهارراه ها که می ایستادم ماشین و رهگذری نبود که منو ببینه و باهام شوخی و خوش و بش نکنه و به قول معروف حال نده و خدا قوت نگه
گاهی وقتها به خودم میگم ما هم آدمیم با چند هزار سال قدمت و تاریخ اینها هم آدمن با دویست سال تاریخ که تمامش صد صفحه هم نمیشه
خدا خودش ما رو به راه راست هدایت کنه
و به قول دوست خوبم
خدا راستش کنه هدایتش با من

No comments: