یه فیریقی داشتیم میگفت
هر لحظه که ای دوست گذر میکند از ما
عمری ست که اندیشه طلب می کند از ما
صبح ها دلم نمیخواد از توی رختخواب بیام بیرون ولی باید بلند شد و به کارها رسید
هیچ چیز مثل شستن صورت با آب سرد ترسناک نیست اونموقع که بیدار میشی
یه قهوه با شیر و شکر و نان تست و کمی پنیر
شستن ظرفهایی که از ناهار و شام دیروز مانده
فکر پختن ناهار و شام امروز
یه سری بزنی به یخچال ببینی چی کم داری یا اصلا چی داری که بشه شام و نهار ازش درست کرد
بعد هم با عجله راه بیافتی که بری سر کار (البته اگه کاری باشه) خوب روی هم رفته بد نیست دیگه نمیدونم روی هم نرفته اش چطوری خواهد بود به هر حال زندگی روال عادی خودشو داره و حرکت میکنه و جاریه
امروز خدائیش هوا سرده یعنی من پنجره ها رو بستم و کاپشن پوشیدم با اینکه بیرون آفتابیه
مطمئنا توی آفتاب که راه بریم هوا گرم و آفتاب سوزان هست اما فعلا که توی خونه سرده
ما که نفهمیدیم اینجا هوا چجوریه بعضی ها میگن بیست سالی طول میکشه تا بفهمی آخرشم گیوآپ میکنی
دیگه باید راه بیافتم و بقول سهراب چمدانی را که به اندازه تنهایی من جا دارد بردارم
البته من یه سبد چرخ دار دارم اونو برمیدارم که برم باهاش خرید
راستی ناهار چی میل دارید قربان
متاسفم ما فقط سوپ داریم
شب بخیر
خدا نگهدار
No comments:
Post a Comment